ناتمام
روزای اول ماه مبارک رمضان بود که از مشهد خارج شده بود و داشت جاده ی شمال به تهران می رفت به ساری که رسید کنار خیابون یه وانت خربزه ایستاده بود برای فروش وپسر جوانی کنار وانت خربزه می فروخت خوب چون مسافر بود روزه نمی گرفت نزدیک نهار شده بود و هوای گرم ساری کلافه اش کرده بود با دیدن وانت خربزه زد کنار از ماشین پیاده شد یه نگاهی به خربزه ها کرد به جوون گفت مطمئنی شیرینه جوون یه قاچ از خربزه رو برید و داد دست مرد همین که اومد مزه خربزه رو امتحان کنه دست جوون رو دستش رفت گفت آقا ماه رمضونه ئها مرد گفت من که روزه نیستم مسافرم جوون خربزه فروش گفت شماروزه نیستی مردم که روزه ان مرد خیلی خجالت کشید نه که بخواد عمدا روزه خواری کنه اصلا حواسش نبود و بیشتر از این ناراحت بود که منی که 30 ساله داره به بچه های مردم درس دین می دم ( معلم دینی بود)حالا باید از یه جوون خربزه فروش درس دین بگیرم توی دلش جوون رو تحسین می کرد و به ایمانش غبطه می خورد وقتی ماحرا رو برام تعریف کرد یاد روزای ماه رمضون نوی دانشگاه خودمون افتادم که اصلا بویی از ماه رمضون توش به مشام نمی رسید با وقلاحت تمام جلوی همه بطری آب سر می کشیدن و چلسمه می خوردن صبح ها بوفه دانشگاه شلوغ تر از وقت های دیگه هم بود ای کاش ما هممون پسر خربزه فروش بودیم
Design By : Pichak |