ناتمام
دلم را سپردم به بنگاه دنیا وهی آگهی دادم اینجا و آنجا وهر روز برای دلم مشتری آمد و رفت وهی این وآن سرسری آمد و رفت *** ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد *** یکی گفت : چرا این اتاق پر از دود و آه است؟ یکی گفت : چه دیوار هایش سیاه است ! یکی گفت: چرا نور اینجا کم است ؟ وآن دیگری گفت: وانگار هر آجرش ماتم است! و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم : خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آنروز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست ومن روی آن در نوشتم: ببخشیددیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم
Design By : Pichak |